سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

سحر و سنا

شب یلدا

شب یلدا من ( عمه مریم) و محیا جون رفتیم شمال..مدت زیادی بود که سنا رو ندیده بودیم.آخه سری پیش ( عاشورا) قم بود. خانمی کمی پر و بال گرفت و دیگه قیافش کاملا مثل سحر شد. حالا دیگه همه به حرفم رسیدن. اینجا دقیقا دو ماه و سه روزته!!! برات از تعاونی دانشگاه مولفیکس خریدم و از نایلون و پوشک نجاتت دارم  و اون شب بهت میگفتم cherful baby happy family بابایی هم رفت کلاردشت و تو مسابقه نفر اول شد و شما کلی خوشحال شدی... ...
13 دی 1390

سحر و چند تا عکس از قدیمای نه چندان دور

فیگورهای سحر تو بچگی خیلی معروف بودند.. مخصوصا عموجون وحید و عمو جون اکبر خیلی اداشو در میاوردن کجا میری با جارو؟؟ البته فیگور معروف سحر دو دست زیر چونه سمت راست رو اینجا اجرا نکرده این عروسک هم عمو جون نویده...عمه زهره روز مادر برای ننقا خریده بود.. ایشاله این هفته عمه مریم و محیا میرن شمال و عکسهای جدید میارن و میذارن تو وبلاگ   ...
26 آذر 1390

محرم

امسال عاشورا چون تعطیلات سحری زیاد بود سنایی به اتفاق خانواده به خونه مادرجون قم رفتند!!! و محیا نتونستند اونا رو ببینه.. جاشون خالی بود.. امروز هم من از دانشگاه واسه شما پوشک موفیکس خریدم ( توفیق اجباری از طرف یکی از همکاران) و تا کوچیک نشده باید برات بفرستم شمال... عمو جون وحید دیروز اینجا بود کاش داشتمش و برات میفرستادم.. خدا کنه تا به دستت (؟؟) برسه واست کوچیک نشه !!! ببینمه به چی ها فکر میکنه... کوچولوی عمه قیافه جدیدتو تو ذهنم ندارم... ...
21 آذر 1390

محیا اومده

محیا و عمه مریم از از چهارشنبه١٨ آبان تا جمعه اومده بودن خونه ننقا...مامان با معرفت سنا جون هم از بدو ورودشون سنا رو میاره خونه ننقا تا محیا و عمه کلی باهاش بازی کنن...آخه اولین بار بود که میدیدنش...اینهم چند تا عکس:   محیا و سحر کلی با هم بازی کردن: اینجا محیا نزدیک دوسالشه...چند روز مونده اما چه بچه داری میکنه.. ...
21 آبان 1390

مهمونی دخترامون

صبح نی نی های نازم بخیر. چند روزی بود که به اصرار زیادم، ننقا اومدن تهران پیش ما...و هی میگفت دلم برای سنا کوچولو تنگ شده...برای سحر هم یه لباس کادوگرفته..عمه سمانه هم زنگ زد و هی از جوجه تعریف میکرد میگفت سنا عین هلوی رسیده نصفش سرخه و نصفش سفید....عکس خوشگلیشو نشون نمیده باید بیای و ببینیش... امروز 8 آبانه که بابابزرگ اینا برگشتن شمال و قراره امشب واسه جوجه شام مهمونی بدن...تولد سحر هم 3 آبان بود و امشب قراره مهمونی واسه هردوشون باشه...جای ما خالیه...وای اگه محیا بود چه ذوقی میکرد... خوش بگذره.... جای محیا جونم خالیه چقدر این عمه که خاله محیا باشه زحمت نگهداری محیا رو کشید. الان حسابی اوستا شده و میتونه س...
21 آبان 1390

تهدید

این روزها مادرجون سنا از قم اومده تا به مامانش تو نگهداری سنا به مامانیش کمک کنه. هرچند اینوریها هستن اما مادر آدم یه چیز دیگست...مادر جون هی قربون صدقه نی نی میره و نازش میده...یهو سحر عصبانی میشه و میگه مادر جون بسه دیگه نازش نده...وگرنه میام خفه اش میکنم ها!!!! بیچاره مادرش 8 سال صبر کرد تا سحر بزرگ بشه و بعد بچه دومشو بیاره تا ازین اتفاقات نیفته...ای دل غافل مشکلات بزرگتر شد... سحر خیلی خانم و مهربونه و خواهرجونشو خیلی دوست داره اما یهو صبرش سرومد...آخه مادرجون شما که معلمی اونم دوم ابتدایی، باید اخلاق سحر رو بهتر بشناسی...آخه این همه قربون تصدق رفتن نی نی چی بود....حسادت بچه درومد دیگه...اینا رو نوشتم که وقتی سحری بزرگ شد ...
14 آبان 1390

باباییم رفته پیش محیا جون

٥ شنبه 12 آبان باباییم با عمو جون اومدن تهران خونه ما و شما هم خونه بابا بزرگ موندین...بابا عباس کلی با محیا بازی  کرد و محیا که حسابی تنها بود کلی ذوق کرد..بابایی یک روز بیشتر نموندن و زود ما رو تنها گذاشتن...کلی هم از دخمل خوشگلش تعریف کرد و دلمونو برد.. بووووس بوووس خوشگل عمه ...
14 آبان 1390

بدون عنوان

این ننقا اونقدر از این دخملی تعریف میکنه که دلمونو برد...خدا میدونه الان سحر در چه حالیه...راستش سحر از وقتی که محیا رو باردار بودم عاشقش بود و همیشه شکمم رو ناز میکرد تا محیا زودتر بدنیا بیاد... اما الان سر محیا بین مهرناز و اون دعواست...آخه محیا هم راه دور بود و این دوتا هیچوقت نمیشد یه دل سیر ببیننش و باهاش بازی کنن...طفلک اونقدر بچه رو میکشیدن که آخرش دعوا میشد...یا مهرناز قهر میکرد یا سحر...از وقتی سحر فهمید که مادرش باردار شده دیگه بی خیال محیا شئد و منتظر نشست که خواهر کوچولوش بدنیا بیاد...الان که اومد خدا میدونه سحر چه روزهای خوبی رو میگذرونه... بچه داری سحر هم که حرف نداره اینجا چندتا عکس از سحر و محیا میذارم: ...
4 آبان 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سحر و سنا می باشد