سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

سحر و سنا

تولد دوسالگی

سنا جان برات خونه بابابزرگ تولد گرفتیم. روز عید قربون 92. نمیدونم چرا زیاد ذوق نمیکردی.. عجیب بود.. البته اولاش خیلی رقصیدی.  عصری هم بد خواب شده بودی. کلا خیلی آرومی. خانمی. آخراش همش محیا شری میکرد.. این هم از کیک تولدت: عاشق روسری هستی و شال و کلاهی که رو برات خریدم، شالشو میذاری رو سرت و بچه داری میکنی.. ایشاله 120 ساله بشی.بقیه عکسارو از تو وبلاگ محیا میتونی ببینی... ...
27 مهر 1392

تعطیلات عید قربان

بعد از مدتهای طولانی عمه خوبی شدم و اومدم برات بنویسم. البته تو وبلاگ محیا عکساتو میذاشتم.. قبل از هرچیز یه خبر بدم. که با اینکه هنوز دوسالت تموم نشده مامانت متوجه شد میخاد نی نی بیاره. الان سه ماهش میشه.. سحر خوبه بزرگ شده و میتونه کمک کنه. عمه ناز هم که هست و شما معمولا این روزها خونه اونایی.. خاله سمیه که پشت هم نی نی آورده گفته که برای نرگسی که بزرگتره خیلی سخت شده هم زود از شیر گرفتنش و هم دوری مادرشو بخاطر نی نی تحمل میکنه. اما شما شیرتو تا الان خوردی فقط چند ماه. این که عیبی نداره محیا هم فقط 15 ماه خورد. خبر دیگه اینکه به یه خونه بزرگتر و بهتر رفتین. همراه با ما تو ماه پیش اثاث کشی کردین. محیا هم هروقت میاد شمال حسابی ب...
20 مهر 1392

دم عید

١٨ اسفند عروسی امیر پسرخاله مامانت بود و شما هم بدون بابایی رفتین قم. آخه دم عید کار داره.. و قرار بود تا 25 اسفند بمونید و با ماها برگردین شمال. سحر هم که اونجا میمونه تا بعد سال تحویل بابا مامانش برن دوباره قم.. خلاصه شما و مامانی میخواین برگردین.. مامانی که زنگ زد گفت سختشه که بیاد تهران خونمون و قرار شد با اتوبوس برید امشب فعلا چیزی معلوم نیست اما امسال اولین سالیه که شما هستی کوچولو... تازه ننقا برای برنده شدن سحر تو مسابقات ژیمناستیک براش یه ساعت خوشگل خریده. باید صبر کنه تا سحر برگرده.. من هم یه جوراب ناز از جورابان برات خریدم. البته عیدیت هم که سر جاشه.. پس امسال عید شما یکی یدونه ای برای بابا مامانت...یکماه و نیمه که ن...
24 اسفند 1390

روزهای آخرسال 90

سلام خوشگلای عمه..در واقع خوشگل بابا..وااای بابایی اونقدر ازتون تعریف میکنه که آدم میگه وااای دخترهای شاه پریون... خوب راست میگه.. ما از اواسط بهمن دیگه شمال نیومدیم و عکسی ازتون ندارم..اما عمه ناز اومده بود و اینجا و من هم برای عید شما و مامانت لباس خریدم و فرستادم.. میگن پوشیدی و خیلی خوشگل شدی..مخصوصا بابابزرگ میگفت لباس سنا از همه ناز تره..البته هنوز محیا گلی رو با لباس جدیدش ندیده بودند.. دیدی چه نازه...بعدا با خودت برات  عکس میذارم.. دیشب هم برات مولفیکس خریدم تا تجهیزات عیدت کامل بشه...عمه به این مهربونی آخه کجا دیدی.. اما طفلکی واسه سحر مامانت نگفت چیزی بخرم..اون هم لج کرد و من قول دادم یه چیز ب...
1 اسفند 1390

بهمن 90

اینبار یه هفته تعطیلات ٢٨ صفر بود و من و محیا اومدیم شمال و شما هم جایی نرفتید و میشد ببینیمت و ازت عکس بندازیم..دیگه کم کم داری خانمی میشی..واااای بابایی ات خیلی بهت مینازه... دیگه حسودی سحر که خیلی وقت بود درومده و حسودی محیا هم کم کم داره درمیادو خودش رو واسه اونی که نازت میکنه لوس میکنه..با بچه ها اومدیم خونتون و بعدشم رفتیم خونه عمه ریحانه..این هم چندتا عکس: تو عکسها کاملا واضحه که اصلا آبریزش بینی نداری و اصلا هم تف نمیکنی..آخه عمه فدات..دکترت گفته که لثه هات برای دندون آماده میشن تازه سرما هم خوردی: اینجا ادای فرشادو درآوردی: و محیا( دختر عمه) و سنا: ...
11 بهمن 1390

23/ دی/90

سلام من و محیا بخاطر تعطیلی اربعین اومدیم شمال.. محیا هم این سری همش سنا سنا میکرد و میگفت سنای خودمه...یه شب هم خواستیم بریم مهمونی و شما خونه ننقا بودی کلی گریه کرد که نریم من سنا میخوام، سنای خودمه این هم چند تا عکس از شما : سنایی کوچولوا و نمیتونه با هاپو بازی کنه... مینا ( خانم پسرخاله بابایی ) تا دیدت فکر کرد پسری..راست میگه شکل پسرهایی ها سنایی.. عجب قیافه ای: ...
27 دی 1390

13/ دی / 90

بابایی رفته مسابقه بدنسازی تو زنجان و شماها الان خونه ننقا هستید..چقدر خوش میگذره. خوشبحالتون.. کاش محیا هم اونجا بود.. دیشب مامانی اس ام اس زد به من که وباره برات مولفیکس بخرم...گفتم ظاهرا مادره بیشتر از بچه خوشش اومده از این پوشک شب هم یه اس ام اس داد بر این مضمون: از زبون سنا: عمه جون زودتر بیا. مای بیی من داره تموم میشه از بس کش بزومه.. آخه مامان قمیت خیلی خوب تو شمالی حرف زدن پیشرفت کردها... ما به احتمال زیاد اربعین میایم...برات میخرم عمه جون...   ...
13 دی 1390

جشنواره نی نی وبلاگ

خوشحالم که بعد از تولد نی نی وبلاگ به دنیا اومدم... از روزی که اومدم تونستم خاطراتم رو زنده نگه دارم... نی نی وبلاگ تولدت مبارک دوستت دارم با اینکه خیلیها به ما رای دادن اما ما بنده نشدیم محیا جون هم همینطور ...
13 دی 1390

مراسم چهل روزگی

عمه ها تازه از سفر کیش برگشتن و قرار شد ننقا روز دوشنبه ٧/آذر/٩٠ دخملمونو ببره حموم..هر چند که ما نبودیم و با تلفن جویای احوالات بودیم... این شبها شبهای محرمه و همه ساله این روزها مامانی میاد خونه ننقا تا هم خودش و هم اون تنها نباشن. چون بقیه میرن مسجد شام و عزاداری...امسال هم که شما هستی و هر روز بقیه میتونن اونجا ملاقاتت کنن... ازین روزهاش هم عکس ندارم..ایشاله فردا میریم شمال و عکسهای جدید میارم...البته اگه دخملی به بهونه تعطیلات خونه مادرجونش نخواد بره... اینا رو آوردم:   حتما دیروز عصر هفتمین روز محرم رفتی سر خاک عمه زهره نه...خیلی اونجا اینموقع صفا داره...بابایی...
13 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سحر و سنا می باشد