بدون عنوان
این ننقا اونقدر از این دخملی تعریف میکنه که دلمونو برد...خدا میدونه الان سحر در چه حالیه...راستش سحر از وقتی که محیا رو باردار بودم عاشقش بود و همیشه شکمم رو ناز میکرد تا محیا زودتر بدنیا بیاد...
اما الان سر محیا بین مهرناز و اون دعواست...آخه محیا هم راه دور بود و این دوتا هیچوقت نمیشد یه دل سیر ببیننش و باهاش بازی کنن...طفلک اونقدر بچه رو میکشیدن که آخرش دعوا میشد...یا مهرناز قهر میکرد یا سحر...از وقتی سحر فهمید که مادرش باردار شده دیگه بی خیال محیا شئد و منتظر نشست که خواهر کوچولوش بدنیا بیاد...الان که اومد خدا میدونه سحر چه روزهای خوبی رو میگذرونه...
بچه داری سحر هم که حرف نداره
اینجا چندتا عکس از سحر و محیا میذارم:
خوشبحال سنا جون که خواهری مثل سحر داره...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی