سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

سحر و سنا

23/ دی/90

سلام من و محیا بخاطر تعطیلی اربعین اومدیم شمال.. محیا هم این سری همش سنا سنا میکرد و میگفت سنای خودمه...یه شب هم خواستیم بریم مهمونی و شما خونه ننقا بودی کلی گریه کرد که نریم من سنا میخوام، سنای خودمه این هم چند تا عکس از شما : سنایی کوچولوا و نمیتونه با هاپو بازی کنه... مینا ( خانم پسرخاله بابایی ) تا دیدت فکر کرد پسری..راست میگه شکل پسرهایی ها سنایی.. عجب قیافه ای: ...
27 دی 1390

سحر و چند تا عکس از قدیمای نه چندان دور

فیگورهای سحر تو بچگی خیلی معروف بودند.. مخصوصا عموجون وحید و عمو جون اکبر خیلی اداشو در میاوردن کجا میری با جارو؟؟ البته فیگور معروف سحر دو دست زیر چونه سمت راست رو اینجا اجرا نکرده این عروسک هم عمو جون نویده...عمه زهره روز مادر برای ننقا خریده بود.. ایشاله این هفته عمه مریم و محیا میرن شمال و عکسهای جدید میارن و میذارن تو وبلاگ   ...
26 آذر 1390

تهدید

این روزها مادرجون سنا از قم اومده تا به مامانش تو نگهداری سنا به مامانیش کمک کنه. هرچند اینوریها هستن اما مادر آدم یه چیز دیگست...مادر جون هی قربون صدقه نی نی میره و نازش میده...یهو سحر عصبانی میشه و میگه مادر جون بسه دیگه نازش نده...وگرنه میام خفه اش میکنم ها!!!! بیچاره مادرش 8 سال صبر کرد تا سحر بزرگ بشه و بعد بچه دومشو بیاره تا ازین اتفاقات نیفته...ای دل غافل مشکلات بزرگتر شد... سحر خیلی خانم و مهربونه و خواهرجونشو خیلی دوست داره اما یهو صبرش سرومد...آخه مادرجون شما که معلمی اونم دوم ابتدایی، باید اخلاق سحر رو بهتر بشناسی...آخه این همه قربون تصدق رفتن نی نی چی بود....حسادت بچه درومد دیگه...اینا رو نوشتم که وقتی سحری بزرگ شد ...
14 آبان 1390

باباییم رفته پیش محیا جون

٥ شنبه 12 آبان باباییم با عمو جون اومدن تهران خونه ما و شما هم خونه بابا بزرگ موندین...بابا عباس کلی با محیا بازی  کرد و محیا که حسابی تنها بود کلی ذوق کرد..بابایی یک روز بیشتر نموندن و زود ما رو تنها گذاشتن...کلی هم از دخمل خوشگلش تعریف کرد و دلمونو برد.. بووووس بوووس خوشگل عمه ...
14 آبان 1390

بدون عنوان

این ننقا اونقدر از این دخملی تعریف میکنه که دلمونو برد...خدا میدونه الان سحر در چه حالیه...راستش سحر از وقتی که محیا رو باردار بودم عاشقش بود و همیشه شکمم رو ناز میکرد تا محیا زودتر بدنیا بیاد... اما الان سر محیا بین مهرناز و اون دعواست...آخه محیا هم راه دور بود و این دوتا هیچوقت نمیشد یه دل سیر ببیننش و باهاش بازی کنن...طفلک اونقدر بچه رو میکشیدن که آخرش دعوا میشد...یا مهرناز قهر میکرد یا سحر...از وقتی سحر فهمید که مادرش باردار شده دیگه بی خیال محیا شئد و منتظر نشست که خواهر کوچولوش بدنیا بیاد...الان که اومد خدا میدونه سحر چه روزهای خوبی رو میگذرونه... بچه داری سحر هم که حرف نداره اینجا چندتا عکس از سحر و محیا میذارم: ...
4 آبان 1390

ایجاد وبلاگ

من عمه سنا و سحر جون هستم و از امروز تو وبلاگ سنا و سحر جون براشون مطلب میذارم تا بعدا بهشون کادو بدم.... البته کادوی اصلیمو دادمها  ازونجایی که همتون منو میشناسید امیدوارم دوستای زیادی اینجا ( تو این وبلاگ) پیدا کنن... بله من مامان محیا هستم. ارادتمند همه شما سحر الان 8 سالشه و کلاس دومه و دقیقا دیروز یعنی سوم آبّان تولدش بود... نی نی سنا هم جوجه هفت روزه است موقعی که داشتم این وبلاگ رو براشون میساخنم غذام سوخت...باباشون میگه اگه سنا رو ببینی خوتو میکشی این که چیزی نیست...راست میگه یکی به فامیلیمون اضافه شد. مگه چیز کمیه؟؟؟؟ سنا محمدیان امیری هوررررررررااااااااااااااااااا ...
4 آبان 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سحر و سنا می باشد